روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

عصر نارنجی در دود تهران و صداها در تخیل ام

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۰۹ ب.ظ
سلام!
در اینستاگرام نوشتم «بعضی چیز ها یک چیز خاص را یادت می گذارند. مثل اشنیزل سرد مرغ  تو ظرف یک بار مصرف یونولیتی. یا نگاه خواننده ای ریشو با تی شرت کرم و مو های قهوه ای فر دار اش. یا هتل کالیفرنیا. و یا مدت دو ماه.
دو سال پیش وقتی از مدرسه فارق التحصیل شدم، مستقل به مدت دو ماه رفتم با تهران آشنا شوم. و پس از آن خیلی مدت بیشتری در ایران گذراندم و محیط اجتماعی مستقل از خانواده ام شکل گرفت. در اصل چهار سال است این مسیر پر تجربه شروع شده و هی خفن تر میشه و سخت تر و شاید هم تلخ تر. اما خالصه. و جذاب. دو ماه رو ربط می دم به سفری که ازش خیلی می ترسیدم. و حالا، به مدت اولین سفر جدی تر کشف هویتم مانده تا سفری که طولانی قرار است باشد. و دلم برای خانه و دوستام خیلی تنگ خواهد شد. ولی دوست ها و خانواده از دور با عشق هستند کنارت. کم کم باید اماده شد.»
دو ماه دیگه سفر ترم مرخصی ام را آغاز می کنم. شش ماه ایران.
ترس دارم از اتفاقات خطرناکِ ممکن. ولی ذوق هم دارم. و هیجان. چود اصلا قابل سنجش نیست چه تجربیاتی خواهم کسب کرد.
دو ماه دیگه.
دو هفته دیگه، این موقع در نمایشگاه ام هستم. که هنوز یک عالمه کار برایش مانده اند. و لومیکس تمام شده. و رلف بازنشسته شده.
هدف دارم ایران یک خانه اجاره کنم. عصرِ پاییز رو تصور می کنم با دود تهران و غروب آفتاد و مردم که خسته عجله می کنند سوی خانه هایشان. و شاید صدای اذان بیاد. و شاید تلویزیون داشته باشم، شاید هم نه و صدای اخبار از رادیو بیاد. آب جوش می آید برای شام یا چای... این برنامه مثبت ام از دورانم در ایرانه. ولی ممکن هم هست که خیلی تنهایی اذیت ام کنه. و حالم اصلا خوب نباشه. نمی دانم.

و دلم براش تنگ شده. و در اصل از خودم کفری می شوم از این بابت ها. شاید خوشش نیاد. چمیدانم. اما دلم براش تنگ شده.
قدیما دوست داشتن ها راحت تر بودند.. امروزه هزار تا فضا ی اجتماعی مجازی هست و کلی تفسیر میشه کرد و اکثر اش هم هیچ و پوچه.
بین مان جریانی نیست. ولی کسیست که اسمش رو تو گوشیم می خوانم ذوق می کنم. هرچی. رها باید بود و رها باید شد. و هر چه پیش آید خوش آید.

در کنار احساساتم برای مردِ بیست روز جوان تر از خودم دیالوگ هایی که با آدم های گوناگون داشتم مرا درگیر خود می کنند. ولی دیشب شب خوبی داشتم. پری مهمانی اش دعوتم کرده بود.. اول نمی خواستم تنهایی بروم آنجا اما کار خوبی کردم که رفتم. بعد از آن هم ایریس را دیدم. ایریس دو هفته دیگه به مدت یک ماه و نیم می رود مغولستان. بعدم که من به ایران میرم.
بدرود.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۲۳
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی