روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

سَمّی

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۴۱ ب.ظ

سلام.

هر روز، آفتاب غروب می کند. هر روز، می توان تماشا کرد رنگ هایی که سریع جایشان را به رنگ های دیگر می دهند. هر روز ـ در اصل هر لحظه - قلب ما می تپد. و هر روز من می کوشم تا خوش حال باشم.
شاید تنها تسکین هایم قلم اند و حس هایم.
حالم خوب نیست چون کلاسی که امروز داشتم، تمامِ انرژیِ روحم را بلعید و در سیاه چالش دفن کرد. استادِ قوی و با استعدادی دارم که تماشایش می تواند الگو باشد و در عوض مرا غمگین می کند برای کسی که هستم و مدلی که هستم. منظورم است که می بینم اش و من مثل او نیستم و فکر می کنم دقیقا به همین خاطر، هیچ وقت موفق نخواهم شد.
امروز به استادی دیگر اعلام کردم که می خواهم کار آموزی ام را در فلان روزنامه بگذرانم و اگر تا آن موقع گواهینامه ام را داشته باشم، می توانم این کار را کنم.
بعدش چی؟
دوستی دارم من؟
حس نمی کنم این روز ها. تمام دوستانم نیستند. با وجودِ این که دیروز با آن ها غذا خوردم. اما احساسِ تنهاییِ امروزم مرا خیلی پایین می کشد.
عکس ها را میبینم. خودم را در آن ها، فردی که تظاهر به بودن می کردم، صمیمیت های الکی را.
بگیم «فاک تاکسیک پیپِل!» و ادامه دهیم :)
فاک تاکسیک پیپل!
فاک تاکسیک پیپل!
فاک یو، یو تاکسیک وان. آی وُنت گیو آپ!
فاک یو!

بدرود!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۱۸
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی