روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

سلام!

نه نه نه نه نه نه نه نه نـــــــــــــه.

شیمیایی - فرزاد فتاحی. اولش صدای پرستویی.

اول: یکی از آرزو هایم اینه که کار عکاسیم آن قدر خوب شود که اسمی در کنم و آدم هایی رو که دوست دارم ببینم رو جلوی دوربینم ببینم و باهاشون آشنا شوم.
دوم: امروز بعد از چند تماس، برای گذارش آنلاینمان یه سوژه پیدا کردیم.
سوم: با وجود این همه خوبی، امروز خیلی حال نکردم. جــوانیم داره می گذره، می فهمیم؟! نمی خوام! نمی خوام! نمی خوام!!!
چهارم: هنر چقدر فوق العاده است که می تونه روحت رو لمس کنه.
پنجم: یه تلخی هایی حس می شوند.
ششم: قانون به درک؟! نمی شه بگم به درک! هر روز در ذهنم این جمله رو بیان می کنم: این جوانی مان هست که می گذره!
دِ لامسب نمی خوام بگذری قبل از این که کاملا حست کنم! پس چرا داری آروم آروم از کنار حبابم می گذری؟ وایـــــســـا! وایسا لعنتی! هــِــی!!! با تو ام! می فهمی حرفمو؟! گندت بزنند! وایسا دیگه! ع... چرا صبر نمی کنی پس؟ اه، گمشو تو ام. چــقدر بی شعوری! یادت رفته من در اصل چقدر شکننده و ظعیفم؟ وایسا عزیزم! وایسا که نمی تونم ولت کنم..
«دوشنبه» فتاحی. «تن من، تن تو، توی هم حل شد. امشب سکوتِ خونه مختل شد. نفست رو تنم مثل مخمل شد. نفسم رو تنت جای تاول شد. اینجا.. دنیای بی ما منحل شد.»

شهره تو گروه تلگرام پیغام می ده.
امروز با چهره و صورتم ذوق نکردم. دماقمم گرفته اما هنوز خدا رو شکر اوایلِ مریضی است.
و این جوانی مان هست که می گذرد.
و این جوانی من هست که دیگر بر نخواهد گشت.
و.... و... «تن من، تن تو، توی هم حل شد.»
ترم اولی ها یه جوری اند به نظرم.
و باید مراقب روحم باشم که زخمی نشه. فاطمه گفت. روح مان مقدسه. و هویت.. من هویتی دارم همچون کوه یخ که مقدار زیادی اش را همچنان باید کشف کنم.
آیا عکاس موفقی می توانم شوم؟
این زندگی چقدر عجیبه.
و بانوش داره دوباره موعذب میشه از حالش و افکارش.
شاید چون بین او و سلینا سرما اومده. حالش بهم می خوره از این حالت های دَرک سرما. حالش فجیع به هم می خوره.
می گفت یه دوست داشت قدیما، مثل خواهر. همه حرفی می زندند با هم و قرار بود تا ابد دوست هم باشند. وقتی بچه دار شدند، بیایند سر آن چهارراه و همدیگه رو ببینند. و جدا شدند. می گفت همه تنها خواهیم بود و تنهایی رو دوست دارد. میگه خبر سختت می کنه. تلخت می کنه. دخترونگی ات رو حفظ کن و ازش استفاده کن.
پنج ماه و نیم مانده تا بیست. 
می گویند هر چیزی را نباید تجربه کرد. روانکاو می گفت. اما آدم نمی تونه خودش رو تو خونه حبس کنه. من نمی تونم. 
دندان های بی قرار.
تنها اومدیم اینجا و تنها از اینجا خواهیم رفت. درسته؟ تو چی فکر می کنی؟
فردا می خوام برم تو کافه ای که ایرانیانی که تا حالا باهاشون ارتباط نداشته ایم، می چرخانند اش. بنشینم آنجا و کمی صحبت کنم با آدم ها.
مخمل. ژاپن. شکوفه ی گیلاس. برنج. سبز. صورتی. کیمونو. سفید. سیاه. سرخ.
«تن من، تن تو، توی هم حل شد. امــــــشب...»
صدای پیانو، خواننده، صدای پیانو، خواننده. هارمونی.
یه مشت چیرت و پرتی که نوشته.
«اینجا» دنیاست. سلام دنیا. 
یعنی ممکنه تمام این سال ها، از باکتری تبدیل شده باشند به خزه و ماهی و پرنده و پستاندار تا من در این لحظه در این دنیایِ در هم زنده باشم؟ و بنویسم و فکر کنم و بشنوم؟
خدا چرا؟! آخه فازت چی بوده؟ خارق العاده ای!
فکرشو بکن... این همه موجود زنده و مرده شوند تا ما شکل بگیریم و زندگی کنیم. و به اینکه چطور زندگی مون رو به بهترین شکل بگذرونیم فکر کنیم و افسوس بخوریم که این عمرمان هست که می گذرد.
بانوش قبل از مرگش چطور خواهد بود؟ به چی فکر خواهد کرد؟ خواهد ترسید؟
88 چی شد؟ چیکارمون، چیکارشون کردند؟! هیچ کس چرا جواب آن خون های ریخته شده رو نداد؟ چرا می زدند و می بریدند؟
مرد کیست؟

«نفست رو تنم مثل مخمل شد. نفسم رو تنت، جای تاول شد.»

پیانو. تنهایی. همه تنها خواهیم بود. یا شاید من خودم رو تنها خواهم کرد. در اصل تنهاییم خوب. در اصل، این همه تلخی هست. و در اصل، من باز ذهنم داغون شده. باز دندان های نا آرم. «سکوت خونه مختل شد».
می دونی، امروز تمام روز اینجا خاکستری بود. کلاسی که داشتم در اتاقی با پرده های خاکستری، دیوار خاکستری برگذار شد با میز و صندلی و موکت خاکستری. بیرون آسمانی خاکستری بود و لباس های آدم ها نیز خاکستری. تمام روز، آسمان خاکستری بود. خیلی وحشتناک بود نورِ امروز. تـــمام روز غرق بودم در باتلاقی خاکستری. و خاکسترم کرد.
«نفست رو تنم...» پیانو..
روحم تاول زده امروز. هوای خاکستری ایجادش کرد و نگاهِ امروزم چرک ها را واردش کرد. انگار طاعون روحی گرفتم. ولی زودگذره انشاالله.
چرا طاعون و جزام و سرطان و  تجاوز و بریدن سر وجود دارند؟! اَه!

عجب چرت نوشتی شد...
پانو. خاموشی. پرده بسته می شود.

بدرود.

پ.ن.: دوست داشتم گاهی دختر کولی ای بودم. دامن بلندی بر تن، شاید همین دامن سرخ آبی ام با بته جقه، مو ها ی باز، تاپ مشکی بر تن، یک پا بندِ بزرگ که حتی شاید از چند پا بند تشکیل شده دور موچ پا، موسیقی، آتشی بزرگ بر سنگ فرش شهر، نور ماه کامل در شبی گرم در تابستان، کشور ایتالیا/یونان/قبرس/مراکش/فرانسه، قلقلک نسیم. برقصم آنجا. برقصم و اصلا نفهمم دنیا دست کیه. شاید مدتی نه خیلی دور، با گروهی از کولی ها همراه شوم و زندگی دختر کولی ای ام را تجربه کنم. روزی دختر آقای مهندس با کولی ها (برای مدتی) زندگی کرد و مهندس و همسر به دوستانشان چی خواهند گفت؟ افتخار خواهند کرد؟ لبخند خواهند داشت؟ یا اندوه و تاسف؟

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۶
بانوش
سلام!
دوستی جدید پیدا کردم به نام ایریس.
دختر مهربان و خوبیه و باش خیلی راحتم در همین یک هفته ی آشنایی مان.
دو ساعت دیگه باید نمایشگاه باشم که سه ساعت و خرده ای دیگر افتتاح می شود.
دیروز استادم و من چشم تو چشم شدیم و حالم رو پرسید که خیلی خوبه!

راستی.. یه فیلم جدید اکران شده در مورد مردی که مدتی مجبودر است خودش را بر کره ی مریخ زنده نگه دارد.
و باز به این پی بردم که انسان بودن به حس داشتن است. به اشک ریختن و جیغ زدن و ترسیدن و عاشق بودن.
چقدر جذابه زندگی کردن!

به نظرم، در اطرافم و اجتماعی که از قبل از دانشگاه رفتن داشتم، فقط نینا میتونه درکم کنه.. با راکل شاید. درک از لحاظ اهمیت احساس. و احترام گذاشتن به دنیا. نمی دونم چطور توسیف اش کنم... ولی.... ولی... می دونم که خیلی برام جالبه و حس خوبی درونمه.

الآن داداشم داره یه ویدئو توضیحی در مورد فیزیک می بینه. دیشب هم مهمانی بودیم و آخر شب با امیرحسین در مورد انتخاب رشته حرف زدم.. امیرحسینم باحاله! خلاصه، در مورد درس های دیپلمم که فیزیک و ریاضی و شیمی بودند حرف زدیم. اولا که دمم گرم که دو سال چنین درس هایی تحمل کردم و دوما جالبه الآن کاری می کنم که اصلا ربطی به درس های دیپلمم نداره. البته احتمالا اگر دوباره بر می گشتم به اون زمان، دقیقا همین درس ها را انتخاب می کردم. شاید چون اونقدر راحت نبودم با آدم های مدرسه که در بحث های تحلیلی و ادبی، حرف های خالص ام را بیان کنم. و برای اون درس ها در امتحان دیپلم خیلی بیشتر باید تلاش می کردم.. برای همین هم به نظرم رشته های انسانی به نظرم سخت تر هستند.. اما جذاب تر اند. هر چند حسِ احمق بودن دارم بعضی اوقات در مکالمه با آدم های رشته های انسانی، ولی قشنگ تر و پُر تر حرف می زنند.

روی پای چپم احتمالا یه خالکوبی کوچک کنم. نماد ارزش هایم و دخترونگی ای که فاطمه هم می گه خوبه هستش.. چند ماه بیشتر به اتمام تین ایجری ام نمانده.. این روز ها عجیب اند و ازشون عکس باید بگیرم.
دیروز هیچ لباسی دیگه نداشتم!
یا همه کهنه و پاره اند، یا کثیف.
پیش به سوی شستن لباس ها و سپس نمایشگاه!

بدرود!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۴
بانوش

سلام.

داستانی برایت می نویسم از اعماق وجودم:

ساعت دوزده و خرده ای، روز یکشنبه. دقیقا دو ماه پیش.
از چهل سطون سمت مسجد النبی می رود.
مرد سن بالای چندش آوری دنبالش می کند. مکالمه تلفنی با دوست پدر. پرسش در مورد سفری به شمال. میگه آمل می تواند برود و هتل می شناسد برایش. می گوید می توان تاکسی گرفت برای سر زدن به روستا های مختلف. جلوی مقازه طلا فروشی می ایستد تا مرد برود. مرد پایش را به دیوار تکیه می دهد و منتظر می ماند. همچنان دوست پدر پای تلفن. «تصمیم می گیرم و بهتون پس خبر می دهم. مرسی از لطفتون. خدافظ.»
رو به روی در مسجدی می رسد و از طلبه می پرسد آیا این مسجد النبی است. طلبه محجوب است، بدون نگاه کردن در چشمانش جواب می دهد. مرد چندش آور راهش را می گیرد و ترس و چندش در وجودش می خوابند.
حیاط مسجد خیلی بزرگه و نور ظهر خورشید خیلی سفید و پرنور اش کرده. همانطور که سرعت شاتر را می گذارد روی یک هشت صدم ثانیه، چشمانش را بسته تر می کند تا اذیت نشود.
اذان ظهر شنیده می شود.
مردم وضو می گیرند و وارد محوطه ی نماز خواندن می شوند. همین طور حیاط خلوت تر می شود.. می رود نماز خوان ها را تماشا کند. از آبدار خانه وارد می شود. دمپایی هایی جلوی دری که به سمت نمازگاه راه دارد هستند. وارد می شود. کفش های سفیدِ توری اش را در دست می گیرد، آرام می نشیند پشت نماز خوان ها و تماشا شان می کند. عکس می گیرد.
نماز تمام می شود و مرد ها شروع به گفت و گو می کنند و بعضی ها هم می روند. سربازی می رود آبدار خانه و دمپایی هایش را می پوشد.
بیرون می رود. نگاهی به بیرون مسجد می اندازد. می خواهد زیر گنبدِ مسجد را ببیند، هر چند آن موقع به جای گنبد مناره بیان می کرده. از سرباز سؤال می کند چطور ممکن است آنجا برود. مسجد خالی تر می شود. سرباز می فرستد اش پیش بسیج و به عنوان دخترکی کنجکاو و کودکانه در خواست می دهد. اِم و مِن می شنود. رئیس بسیج راضی می شود. سرباز می برد اش سمت آبدارخانه که بقلِ ایستگاه بسیج است. به خادم اطلاع می دهد او را زیر گنبد همراهی کند. زیرا آنجا تنها جمعه ها باز هست. جلوی در آبدار خانه، مردی با دوچرخه و لهجه ی ترکی ایستاده و داستانی برای خادم تعریف می کند. او را هم در بحث وارد می کند. از سیب می گوید. سیبی نیز در دست دارد که به او تیکه ای از آن را می دهد. از قسمت می گوید. دوست داشته سیبی از درختی که در راه مسجد است بچیند ولی دستش نمی رسید. تا آن روز که مردی سیبی به او داد که خودش چیده. خداحافظی می کند. خادم چشمانی به رنگِ سبزِ لجنی داشت. قدِ بلند. لباس های کهنه. پوستِ نه چندان تمیز. با جوراب دمپایی پایش کرد و رفتند سمت دری که وارد مسجد می کردشان. رفتند تو مسجدی که هیچ کس به جز آن دو در آن نبود. مرد در را می بندد، حتی شاید قفل می کند. او تعجب می کند. دری فلزی با رنگِ سفید. بالای در شیشه ایست  مات و طرح دار و نرده دارد. چراغ های مسجد خاموش اند. نورِ طبیعی به آن مکان روشنایی اندکی داده.
- از کجا میای؟
تهران.
- من زمان خدمتم تهران بودم.
ع.. کجای تهران بودین؟ چی کار می کردین؟
- انقلاب. سربازی دیگه. 
[...]
راه می روند. سمت چپ، پشت در های فلزیِ سفید با شیشه های مات که جلوی شان نرده هست، حیات مسجد النبی هست. سمت راست دیوار. دری بر دیوار پیدا می شود.
- اینجا آب انباره.
آب انبار؟
- آره، آب انباره مسجد. می خوای ببینی؟
آره، اگه می شه خیلی خوش حال میشم.
خادم در را باز می کند، او پا برهنه وارد می شود و هیرت زده است. تا به حال آب انبار ندیده بود.. در عمقِ زیاد اش نگاهش گیر کرده بود. آب انبار سرد بود و تاریک و بی آب. پله های مقدار داغونی داشت. خادم به او دمپایی می دهد. خادم می گوید اگر می خواهی پایین هم می توانی بروی. فکر می کند. ترجیح می دهد پایین نرود. خادم نگاه می کند. مثل شیری که دنبال بچه آهویی می خواهد بکند. نقشه ای در ذهنش دارد؟ چشمانش قابل اعتماد نبود. او می خواهد آب انبار را ترک کند. در راهروی آب انبار، خادم نگاهش می کند. فاصله شان کم است. خادم سؤالی زمزمه می کند. دستش را دراز می کند. خیلی مرد غریبه نزدیک است. خادم می پرسد این چیه و دستش را سمت گردنش می آورد. او نمی گذارد دستش به گردن بخورد و خودش را کنار می کشد و از آب انبار بیرون می آید. ترس و اندوهِ اعتمادی از بین رفته درونش است. جواب می دهد آن بند دوربینش است. حجاب اش را ترمیم می کند. وحشتی در چشمانش است. خادم نیز آز آب انبار بیرون می آید.
از بیرون راه نداره؟
- اینجا همه جا به هم راه داره.
سکوت می کند. آرام تر راه می آید تا فاصله شان بیشتر شود. خادم نگاه می کند، می گوید من قصد بدی نداشتم، خواستم حجابت رو درست کنم. جواب داد لازم نکرده. خادم جلو تر راه می رود. نگاه به عقب می اندازد. سرعتش را کم می کند. او می گوید بفرمایین. نور کم است. سایه است. می پرسد دانشجوی معماری است. جواب می دهد خیر، عکاسی. او فکر می کند چی بگوید تا خادم حساب ببرد ازش. می گوید می خواهم عکاس جنگ شوم. به تهِ جناهِی که در آن هستند نزدیک می شوند. باید پیچید سمت چپ. آن وسط یک جارو برقی است. خادم نزدیک می شود. خیلی نزدیک.
- یه بوس بده!
جــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــغ !
کثافت! کثافت! کثاقت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت!
به سمتِ در می دود و دعا می کند در باز باشد. رو به رویش دری می بیند.. یاد صحنه ی فرار یوسف پیغمبر از زولیخا در سریال صدا و سیما می افتد. فکر می کند اگر در قفل باشد چه باید کند. شیشه ی ماتِ بالا در های فلزیِ سفید را خواهد شکست. در باز است. سریع خارج می شود. کفش های سفیدِ توری اش را از کیسه پلاستیک به زمین می اندازد. شوکه است. فحش می دهد. جلو اش یک خانواده بر زمین نشسته است. نگاهش می کند. عصبانی است. می رود سمت بسیج. سرباز رو می بینه. داد می زنه.
این مرتیکه کی بود با من فرستادید؟
سرباز نگاهش می کنه. می گوید این کی بود؟ مسخره است! مسخره است! خیلی مسخره است!
رئیس بسیج می آید بیرون. نگاه می کند.
= خانم چی شده؟
تعریف می کند. می لرزد. صداش، دستانش، کل تن اش. دستانش را جلو ی سینه جمع کرده. آفتابِ ظهر خیلی گرمه. بغض اش می ترکد. گریه. گریه. گریه می کند از اعماق وجود. وحشت زده است و شوکه. سرباز آب یخ می آورد. بسیجی نگاهش می کند. گریه اش را نمی تواند کنترل کند. نمی تواند درست بایستد. یک قلوپ آب یخ. یک نفسِ عمیق. حالش داره بهم می خوره از آدم ها. بسیجی می گوید آرام باشید، بیاید تو بشینید.
جیغ. نه من نمیام با شما تو اتاق بسته. گریه.
در اتاقشان به روی حیاط را باز می کنند. خادم از آن طرف حیاط نزدیک می شود. لاشی.
رئیس بسیج میگه پیگیری می شود. عذرخواهی می کند. ناباوری.
می خواهد آبِ در لیوان را بریزد به خادم. خودش را آرام می کند. باید بزرگ باشد. قوی باشد. از خادم متنفره. می لرزد.
می روند دفترِ بسیج. تعریف می کند. خادم هم خلاقیت اش را بروز می دهد.
می خواهد شکایت کند. زنگ می زند دوستان اش بیایند. می آیند.
به پلیس زنگ می زند. پلیس می آید. بسیح تعطیل می کند و می خواهد برود.
اما شما برید این فرار نکنه!
می روند کلانتری. از بازار عبور می کنند. اسمِ پلیسی که شکایت نامه را تصویب می کنه، آقای رمضانی است. آدرس خانه را بلد نیست. زنگ می زنه فرشته اش. میره جلوی در کلانتری. دوباره گریه. نمی تونه بیان کنه تجربه اش رو. نفس کم میاره. گریه. صدایش را شنیدند و همراهانش میایند بیرون. نظر می پرسد. شکایت کند یا نه؟
خیلی حرف ها رد و بدل شد. خیلی فضا عجیب بود. نظر خیلی ها را پرسید. بر قر آن دست گذاشت و قسم خورد اما خادم بحانه آورد که وضو ندارد. خادمی که می خواست در مسجد بهش تجاوز کند. دوستش گفت آقای پلیس به خادم به ترکی گفت قسم بخوری زندگی تو به فنا می دی. خادم پیچوندش.
اسم خادم را هم نمی داند. خوبه چون شاید هیچ وقت نمی تونست خاطره اش را کمرنگ کند.
در چشمانِ رمضانی نگاه می کرد و می پرسید اگر دختر خودتون بودم چیکار می کردین؟
یادش می آید که جای دختر خادم هست سنن.. باز گریه. می رود بیرون. افکارِ زیاد. حکم خادم شلاغ می بود. او می خواست برود زندان، شلاغ دوست نداشت. یاد تصمیماتش افتاد.. وقتی ظلمِ بر زن ها را می دید، نی گفت حق زن ها را خواهد گرفت. به خصوص که اولین بار نبود خادم چنین کاری می کرد. سه ساعت از ورودشان به کلانتری گذشت.
رضایت می دهم.
فکر کرد خدا که خیلی کار ها را می بخشد، پس او هم می تواند ببخشد. خدا خودش حساب کتاب دستشه. اگر او شلاغ بخورد، تنبیح ای پوچ و جسمی شده. او نتبیح روحی می خواست شود. شاید با گذشت اش خادم تغییر کند. و شاید گذشتِ دختری که سه ساعت یک کلانتری را روی سرش گذاشته بود، تاثیری بر تماشاچیان داشته باشد.
در رضایت نامه نوشتند که به علت حجابِ اشتباه اش، مورد تعرض پیش آمد. پرسید آیا درست فهمیده. رمضانی تایید کرد. برید. اثر انگشت زد و امضا کرد و رفت.

او فهمید:
اگر این اتفاق برای دختری که در ایران است می افتاد، دختر را مقصر می دانستند و حق اش را بیشتر می خوردند.
در ایران زن هیچ حقی ندارد!

ادامه ی روز را با شنیدن آهنگ گذراند. داغود بود.
روز بعد بازگشت تهران. تمام دو ساعت در اتوبوس و یک ساعت را گریه های مخفی ای می کرد. رسید پیش فرشته و کل وجودش را به شکل اشک بیرون ریخت.

اتفاقِ بد می توانست خیلی خیلی بد تر صورت بگیرد و در این داستان همه چیز در اصل به بهترین حالت ممکن پیش آمد. و خیلی جای شکر دارد.
و او برای پیشرفت اش چنین اتفاقی نیاز داشت. هر چند همچنان وقتی در موردش صحبت می کند می خواهد هر چه زود تر صحبت اش تمام شود و نفس کم می آورد. و همچنان نتوانسته کنار بیاید. و وقتی درست یاد آن خادم می افتد اعصاب اش دوباره بهم می ریزد.
اما اینگونه فهمید که زن ها در ایران هیچ حقی ندارند!

و خواهد جنگید.
آن خادم هم انشاالله تقاص اش را پس دهد.
شاید با نوشتن این داستان بهتر با ماجرا کنار بیاید.

بدرود.

پ.ن.: در این داستان خیلی از جزئیات حذف شدند و مقدارِ چیغ ها و حرف ها کاسته شده و حدِ ترس و وحشتی دخترانه. 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۷
بانوش
سلام!
دیشب مطلب نوشتمو وسط اش خوابم برد... ادامه اش را خواهم نوشت و اینجا گذاشت.
راستش خیلی حس خوش حالی دارم از دیروز عصر.. عجیب خوش حال! دیشب مدام الکی می خندیدم و ذوق می کردم. آخر های شب هم برای چند نفری پیام های صوتی طولانی فرستادم و نینا مثلا ازم صبح پرسید آیا موادی کشیدم.. خیلی خوش حالم الکی. شاید به خاطر آهنگ هاییِ که کشف کردم..  زیرا برنامه ی محشر Spotify رو اینستال کردم. و خیلی خوبه!

یک ایمیل امروز دریافت کردم از سایتی که آدم می تونه در آن اتاق یا سئویت در جا های مختلف پیدا کنه. امیلی تبلیقاتی که باز اش نکردم. ولی تیترش جالب بود: اخبار جدید ما رو دریاب، بانوش.
و یاد آوردم اسم های آدم ها چه جذاب اند. در صحبت کردن، کلی میشه تاثیر گذاشت با همین اسم ها و بیان کردن شان. و بیان کردن فکر شده شان به خصوص. وقتی سَرسَری اسم را نخوانیم، بلکه با حس کردن حروف اش و شخصیتی که منظورمونه، اسم رو بیان کنیم.
به نظرم بیان کردن اسامی چیز قشنگیه.. فردی که باهاش مکالمه می کنی رو با قصد صدا می کنی.
جایی شنیدم یا خواندم یکی از زیباترین صدا ها برای آدم ها شنیدن اسم خودشونه.
من که از شنیدن اسمم به فارسی لذت می برم.. البته گاهی هم برام صدای اسمم از دهن آدم ها عجیبه.. مثلا وقتی عادت کردی صدای لقبی رو بشنوی. و ناگهان اسمت رو با لهجه می شنوی.

بچه هایی که لهستان بودند، دیشب برگشتند و الآن پاتریک اومد برای چاپ کردن عکس هایش..
منم که از ساعت یه ریزه مانده به ده دانشگاه هستم.. عکس های نمایشگاه رو امروز چاپ خواهیم کرد.. افتتاحیه یکشنبه ی بعدی است.
بدرود!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۷
بانوش

سلام!

هفده و هفده دقیقه بود. به ساعتی که تلفن همراهم نشانم می داد نگاه کردم، لپ تاپ را روی چوب های نسبتا سردِ زمین گذاشتم، دراز کشیدم روی عرض مکتِ سه متری ام و پایم را از زانو به عقب خم کردم و به کمدم تکیه دادم شان.

«بخند مصنوعی/ وانمود کن مست بودی/ حتی اگه هست زوری/ همرنگ من بودی/ آروم و سرد بودی/ با یه باور » ریمیکسِ بخند مصنوعی به گوش می رسد و با صدای بلند همخوانی می کنم.
مامان رسیده و دستی به اتاقم زده.. جای کار زیاده، اما لااقل درصد بیشتری از زمین اتاق اکنون قابل دیدن است.

هـــــــــــوم..../ ذهنم نامنظم است ولی حرفی هم برای گفتن ندارم. نوشتم چون می خواستن مدتی که انتظار شارژ شدن گوشی ام را می کشم، حرفی نوشته باشم.
امروز که خط چشم کشیدم و رفتم دانشگاه و روسری ای به عنوان تِل مو دور سرم بستم، یکی از دوستام و البته جناب استاد رلف گفتند قشنگ شده ام. رلف اول پرسید چی شده به خودت رسیدی امروز؟ منم جواب دادم اول خط چشم کشیدم چون حال کردم امروز آرایش کنم، بعد بقیه ی عوامل اضافه شدند. و گفت خوب شدی. استادت بگه خوشگل شدی.... حس خوبیه!

هر چند روز های اخیر از دست استاد ها و دانشگاه دل خیلی خوشی نداشتم..
و امروز باز فهمیدم چـــقـــــدر بیشتر باید تحقیق کنم کلا... اما به درک!
چند تا آدمِ مهربودن هستند و همین کافیست. ورزش و کار و عکس و هنر و نوشتن و سفر و داستان و بس.

نمی دونم اتاقم اینقدر سرده یا من یه مرگَم هست... با تاپ و شلوارکم، انگشتام سرد اند و مقداری می لرزم.. بریم شاید بدویم بعد از سه ماه!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۲
بانوش

سلام.

امروز، در اصل مثل روز های گذشته، کلافه ام. فقط امروز بیشتر احساس اش می کنم.
دوباره تقویم ام بهم میگه باید در روزم چه کار کنم.. محدود شدم.
و دو ماه است می خواهم متنِ نکبت را بنویسم و از صبح تا الآن شاید دو خط پیش رفته.
و... و خیلی دورم شلوغه!

فاطمه از تنهایی گفت.. گفته بود که تنهایی زیباست.
و سیما بانو در مورد آدم های زندگی می گفت. میگفت ما یک جوی آب هستیم. و آدم هایی که به مان برخورد می کنند، سنگ های زمین اند که ما از رویشان عبور می کنیم. حالا شاید مدتی هم با فشارمان همراه مان بیایند، اما در اصل، آن ها دوباره بر زمین خواهند نشست و ما هم به مسیرمان ادامه می دهیم.
فاطمه بود فکر کنم که گفت ما تنها اینجا آمدیم و تنها از اینجا خواهیم رفت.
خود به این نتیجه دارم میرسم که در اصل، تعدادِ خیلی کمی از آدم ها هستند که بشه روی خودشان و راستگویی شان حساب کرد. در اصل، همه ما خود خواه هستیم. و دیگران هم خیلی اوقات تا مقدار نیازشان با تو ارتباط دارند.. یکی از بچه ها می خواست اول سال پیش با من همخانه شود.. حالا چرا؟! چون دوست داشت بتونه هر زمانی که دوست داره، از یکی که همرشته اش هست سؤال کنه. یا همون فرد، با استاد میره حرف بزنه تا عکس های او برای تبلیق نمایشگاه مان چاپ شوند که رزومه اش پر تر با اسامی روزنامه های مختلف شود.
خوب این آدم های خشک اذیتم می کنند.. یعنی روابطی که در اصل بر اساس منفعتِ افراد هستند. دوستی نیستند.
و برای گرم بودن سرت، تو همراهِ امواجِ این رود حرکت می کنی. یا باتلاق.

بدرود.

پ.ن.: اتاقم را تمیز کنم، جون میده برای زندگی درش. عکس هایی که به دیوار هایم خواهم زد... هفده متر مربع دوست داشتی و نازنینم!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۲
بانوش
سلام!
امروز دیگه باید حتما متن گذارشم در مورد چیرلیدر هایم را بنویسم.
لیست «ترانه های درهم» در ساندکلاد را گذاشته ام و بیشتر از اینکه تمرکزم پی کارم باشه، در تلگرام ول هستم.
نوبت آهنگِ «اینجا یک پناهگاه بود» از اولافور آرلاندز رسید.
آهنگه رو خـــیـــلــی هم دوست ندارم، اما اسمش به فارسی فوق العاده است. ترجمه انگلیسیشه، ولی فارسیش بر من تاثیر گذار تره.
اینجا یک پناهگاه بود.
و تو خرابش کردی.
و آنها نابودش کردند.
و از اعتمادمان سو استفاده کردند.
و سر ها را بریدند. در محله مان. جلوی خانه ام.
هم نیمکتی ام را با خودشان بردند.
به خواهرانمان تجاوز کردند. حتی به مادر هایمان.
اینجا یک پناهگاه بود.
گرفتنش. کشتند. دزدیدند. بریدند. شکستند.
آمدم و دیدم بی پناه شدیم.
آمدند. بازو هایم را گرفتند. فریاد زدم. زدند. کشیدند. دردم آمد. اشک ریختم. ندیدند. کاری نتوانستم بکنم.
نگاه کردم. فهمیدم. تمام بود. آخر خط.
راستش من فکر نمی کردم انطوری بشه. من فکر نمی کردم پناهگاهمان را اینطوری کنند. فکر می کردم.. فکر می کردن بزرگ شوم. دانشگاه بروم. ازدواج کنم. پناهگاهِ جدیدی بسازم. خیلی سریع تمام شد.
فکر نمی کردم قتل دوستانم را ببینم. خون خواهرم را بر فرش هایمان. رد تانک ها کنار مدرسه ام را.
هیچ وقت فکرم به این راه پیدا نمی کرد. به اتفاقی که الآن روزمره شده.
کاش... کاش هنوز پناهگاهمان بود.
ای کاش خانواده ام مانده بود.
آمدند. زنجیر می بندند دور گردنم. به جرم زنده بودن. مرا می بردند. چند مردِ بزرگ. ایستاده اند دورمان. باید زانو بزنیم. به همشهری هایم نگاه می کنم. دو نفر کنار تر از من، معلم ریاضی علی زانو زده. می آیند. با شمشیر. یعنی...؟
سلام خدا!

بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۴
بانوش

سلام!

در رخت خواب هستم و دایان می خواند. صداشو آهنگش نوعی افتتاح کننده ی پاییزه. هوا کم کم سرد میشه، روز ها کوتاه، فضا ها نارنجی می شوند و نوشیدنی های گرم دوباره قدرشان دانسته می شه.
چقدر دوست دارم پاییز رو!
چند سال پیش، ماه رمضان هم در پاییز بود.. خیلی حسش خوب بود.

حسین میگه بلند شوم، آخه امروز می ریم کوه.

یکشنبه ی گذشته از ایران رسیدم این بلاد.
و دیروز چنین چیزی در فیسبوک نوشتم:
«اینکه هنوز دلم و ذهنم و دلخوشیم اونوره، بدیعیه.
و اینکه این آهنگ رو در اولین بارون پاییزی تهران پی در پی گوش دادم هم خاطره ی خیلی خوبیه.
هر چقدر اینجا خوبه، ولی به دل نمیشینه. یه جورایی در نقاشیه منظمش هیچ اتهادی نمی بینم... انگار یه جدول قائم الضاویه دارای رنگ های مختلف که همه بین شان خط های قطور جدول با سفیدی کاغذ جدایی ایجا کردند. هر رنگی تو خانه ی خودش میمونه. شاید برای دیگران چنین طرحی زیبا باشه، ولی روح منو نقش های دیوار های چهل ستون می لرزانند. وسلام!»

با پیشنهاد آهنگِ «ترانه ساز» از علی عظیمی.

بدرود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۰
بانوش
سلام!
همه ی قسمت های خواب هایی که می بینم، یادم نمی مانند مسلما. خوابی که دیشب دیدم، بهم یک ترس را نشان داد.
استادم می گفت «داوران» نظرشون این بوده که هیچ عکسی از من در نمایشگاه  آینده نشان داده نشود.. و دلم شکسته بود.
دانشگاهمم شروع شده بود.. هدی و نرگس هم پیداشون شد با مامانم و خاله. داشتند همه می رفتند بیرون.. و منم خواستم دانشگاه رو بپیچونم با هدی برم. یه جاش هم یک شهربازی بود.. یه مرد بدجنس هم تو خوابم بود.. کامیلا رو هم دیدم... یکی از دوستانم هم گریان بود چون از دوستش جدا شده بود.. خوابی بود برا خودش..

«تو ترانه سازی... تو ترانه سازی...»
سه جا مانده برای سر زدن:
اولی گلذار شهدا
دومی خانه مامان نصرت
سومی بهزیستی

بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۶:۴۸
بانوش

سلام.

حالم بهم می خوره که آدم هایی که فامیل من محسوب می شوند برای حرف های دل هیچ ارزشی در آن گروه مسخره قائل نیستند ولی خودشون رو با فرستادن استیکر و جوابِ چقدر باحاله در مورد مطالبه فوروارد شده جر می دهند.

و راستش دلم می شکنه همه این ها این قدر سنگ دل و بی تفاوت اند.
و گوسفندی.. یا مخفیکار.
دخترخاله کوچیکم دیشب حتی حاضر نبود یکی از آرزو هایش را به من بگوید.
دلم می شکنه می بینم وقتی که من این قدر باز هستم به روی آن ها و آن ها هیچی از خودشان را به من نمی گویند.

دوباره خوابم گرفت.
چرا خوابم می گیره؟
چرا وجودم درد می کنه؟
چرا قرص ها را نخوردم؟
چرا سرم حس خوبی نداره؟
چرا خیلی ها کَک شان هم زندگیم نمی گزد؟

دایی محمد امشب آمد دید در حیاط ولو شدم و وقتی بهش گذارشی جدید دادم و گفتم با وجود دوست داشتنی که نسبط به فامیل دارم، به نظرم نا عدالتیه، پرسید «واقعا اینطوری فکر می کنی؟» گفتم آره و خوشش آمد و نشست آن طرف ایوان. یک ساعتی حرف زدیم و آمدیم بالا.

راستی، حالت قلب من چگونه است؟!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۵
بانوش

سلام!

ناجوانمردانه... نه، جوانمردانه است.. عجیب است. همه چیز ها..

کات. دو ساعت بعد. چند مکالمه بعد.

دیروز در شهر کتاب سر انجام آهنگ فوق العاده ی Shape of my heart رو پیدا کردم.
ساعت هاست می شنوم اش.

امشب شبیست که جای من در بام تهران بود. ترجیحا تنها. یا با یاسمن. آهنگ گوش می دادیم، به این شهر کثیف نگاه می کردیم و این بغض لعنتی رو می شکوندیم.
سه روز مانده. و اصلا نمی خواهم برم.
دیوانه وار عاشق اینجا هستم.
به خدا نمی خواهم برم. سالهاست نمی خوام برم. من همیشه می خواستم برگردم و اینجا باشم. هیچوقت نخواستم دور باشم. هیچوقت. و همیشه باید دل می کندم. همیشه.
اما هیچکس نمی آید.
کاش یکی بود که پایه می بود. بهش می گفتم دلم گرفته و خودش می گفت ده دقیقه دیگه دم در باش بریم بام.

کات.

یایایی دیگه از من خیلی خوشش نمیاد.
اگر امین یا کیان بودم، اگر پزشکی می خواندم، برای چُس ام هم ذوق می کرد. ولی وقتی بهش می گم احتمال زیاد یک ماه و نیم دیگه دوتا از داستان های عکاسی ام را به نمایش می گذارند و سال دیگه هم یک نمایشگاه دارم، کـَــک اش هم نگزید.

کات.

رعد و برق زده شد.
برم تو حیاط.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۰
بانوش

سلام!

یک هفته ی دیگه رفتم. تلخه ولی بیشتر با این موضوع کنار دارم میام.. هر کس مسیری داره خوب..

حس می کنم دایی بزرگه ام و زنش باهام اصلا دیگه حال نمی کنند.. چه مِدانم.
با تلویزیون مامانی اینا داشتم کانال mifa رو آهنگ هایش را در پس زمینه می شنیدم که بابایی آمد و صدای آمریکا گذاشت. همه اش این کانال های مسخره ی سیاسی رو می بینه.. مسخره چون همش الکی، تو من یه نفر لا اقل، استرس ایجاد می کنند.

چهارشنبه ی گذشته مِستر ض. رو دیدم. و پسفردا لنگرم رو خانه ی زهرا بانو می اندازم.




دیروز این ها رو نوشتم.. بگذاریمش وبلاگ دیگه.. نا تمام هست.. بیخیال.

راستی، اگه دوست داشتین در اینستاگرام دنبالم کنید. BANOUSHS هستم.
بدرود!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۱
بانوش

سلام!

دال باند: لحظه ها را انتظارم.

اعتراف می کنم که تمام شوق، دلگرمی و عشقِ زندگیِ تَک بُعدیِ من در این شهر دریده خلاصه شده. نمی خوام برم؛ چطور به دنیا بفهمونم که منو نبره؟؟!

تهران پاییزی شده.. چه قدر تو دل برو هه این شهر آخه!


دیروز به عمقِ خباست هایم پی بردم. جالب اند که این قدر راحت در مورد بدجنسی های سلطنت طلبی ام فکر می کنم و در عین حال غمگین است که اینگونه هستم.

شاید بهتر بود برای گواهینامه ثبت نام نمی کردم.

دیروز از آن روز ها بود که اصلا خودم رو باور ندارم و کار هایم را نمی پسندیدم. الآن خیلی فرقی نکرده ها، فقط بیخیال تر شدم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۰۹
بانوش

سلام!

خیلی آدم ظعیف هست!
یک اتفاق خیلی کوچیک می تونه روحیه ی افراد رو کامل بهم بریزه.. یا مجموعی از اتفاق.

حمید صفت: بخشش.

از دیروز فهمیدم که الآن راکد هستم.. و این فکر بهمم ریخته.
ولی بانوش، شتر سواری دلا دلا که نمی شه.. هر چی می گیری، در عوضش چیز دیگری رو می دی.

و دوباره یادآور می کنم که هر کس موفق شده، خودش رو شناخته و با پشت کار و زحمت فراوان و نظم به اهدافش رسیده!
این صد بار!
پشتکار.
زحمت.
نظم.
عشق.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۱۴
بانوش

سلام.


- نه بابا جوگیره! فکر میکنه عاشقشم. [...]
- وای، عاشق شد رفت!

فقط دو نمونه از مکالمات نوشتاری من و دوستانمه.. موضوع مون عشق نبود، ولی سه سوت از واژه ی عشق استفاده می شود.
چقدر جوگیر ذهن ما که با یه دعوت به همراهی در کوه بخواهد فکر کند عاشق هستند. و چه مفهوم عشق مسخره شده که همه برای حتی چیز های بی اهمیت هم به کار می برندش.

سگ ولگرد رو که می خواندم (و هنوز هم تمام نشده این ریزه داستان)، به زبان غیر عامیانه ی استفاده شده اش توجه کردم. به نظرم اینطوری بین نویسنده و داستان فاصله ایجاد شده، و هر چه نوشته ها با عقاید نویسنده مشابح باشند که مسلما هستند وگرنه داستان طور دیگری می بود، باز او تنها دارد داستان را تعریف می کند. از بُعدی سرد و بی طرفانه مثلا.
خیلی در مورد صادق حدایت نمی دانم.. همین که می گن کتاباش آدم ها رو می تونند به پوچی ببرند و خودش هم خود کشی کرده.. و با این تعریفات در ذهنم یک صادقی تعریف کردم..

هنوز ته سرم گیج میره.. و یه ریزه سر درد همراه اشه.

امروز باز با فاطمه قرار داریم.. خیلی خوبه و خوش حالم.. اما از این تصور بدم میاد که خودم مهم نیستم و بهم حس نقش یک واسطه بودن دست میده. هر چند در دیدار قبلی خود من عضوی از بحث ها بودم و نقش کمرنگی نداشتم.. اما با تیریپی که زنگ می زنم بهش می گم دوستم گفت باهات قرار بگذاریم حال نمی کنم.

الآن هم ماهواره روشنه و یکی از این سریال های ترکی داره پخش می شه.. بد نیستن ها، ولی از این که بی وقفه سریال پخش می شه با موضوعات تخیلی اصلا خوشم نمیاد. این سریاله البته فعلا از لحاظ رنگ و نور مورد علاقم قرار گرفته.. اما این که یکی دو ساعت روی سقف یک ون دراز بکشه، لباسش شبیح رابین هودِ چرم پوشِِ قاتی شده با بَـتـمـَن باشه و نصف صورتش سوخته باشه و تو رو یادِ مرغ بریان بیاندازه، یه ریزه غیر واقعیه.
وای الآن هم یه آگهی خــــــــــــــــــــــیــــــــلـــــــــــــــــی مسخره گذاشته! میگه این ژل به بدنش اعتماد به نفس و آرامش بهش میده.. مثلا ژل رو باید بماله رو پوستش تا چربی هایش آب شوند... ده دقیقه چرت و پرت محض!
البته آگهی بعدی اش هم خیلی چرت بود..

دیشب مامانم و بابام و بابای بابام رفتند اصفهان به فامیل سر بزنند.
دوست مهاجرمان هم امروز یا فردا دیگه قراره بره..

علی چند روز پیش می گفت دیگه سه سال از مهاجرتش می گذره! خیلی وقته جاش خانه مامانی خالیه، ولی کار درستی کرد رفت. علی واقعا با همین مهاجرت کردن به موفقیت خواهد رسید.. حتی فقط به دلیل اجتماعی تر شدن و کسب استقلال.

بدرود

پ.ن.: اسم سریال ترکی هه «شوبات» هست.
پ.ن.2: این روز ها در شبکات اجتماعی یک چالشِ خیلی مزخرف ایجاد شده به نام «رو من قضاوت نکن» (Dontjudgemechallenge#). خیلی مسخره است!!! اول همه رو صورتشون جوش می کشند و خودشون رو مثلا زشت می کنند و جلو دوربین اشوه میان، بعد دستشون رو می گذارند روی لنز و وقتی برش می دارند، داف های پوستِ براق و مو های شونه شده و کلا همه خودشون رو به تیکه ترین و زیبا ترین حالت ممکنشون نشون میدن.. خیلی مسخره است چون ایده ی پشت این چالش حضف پیش قضاوت ها بوده و الآن تبدیل شده به مسخره کردن افرادی که مثلا جوش داره صورتشون. خیلی چالشِ بیخودیه!!!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۶
بانوش

سلام!

امروز صبح مامان بهم گفت که فریبا خانم برایش نوشته که برای مریم اش خواستگار آمده. مریم هم شانزده هفده سال بیشتر نداره.. منم برای سوگند این خبر هیجانی را نوشتم. فریبا خانم طوری به مامان خبر رو داده بود که انگاری بــــلـــه صادر شده.. و پس از سارای رحیمه خانم، مریم دویم دخترِ دوستان مادرِ همدوره ایِ من است که به خانه شوی می رود.
فریبا خانم هم از مامان پرسید دخترش چه ملاک هایی دارد.. منم که خواستگار ندیده... نوشتم «احل سفر باشه، با شعور، روشن فکر، قد بلند». و دروغ چرا، یک درصد هم احتمال نمی دهم فریبا خانم بتونه شوهر ایده آلم را بهم معرفی کنه.. و فکر کنم همین احل سفر بودن بتونه بپرونتشون. البته بدمم نمیاد یه خواستگار بیاد تو این سفر.. یُخته می خندیم. قصد ازدواج نداریم که!

ولی این اتفاق و کلا مکالماتی که در این سفر داشتم بائث شدند که به ملاک هایم برای ازدواج فکر کنم.
احتمالا که در اولین دیدارم حلقه ی بینی ام را گذاشته باشم.. با خواستگاری هم دیدار داشته باشم، احتمالا می گذارمش. ترجیح می دهم طرف منو اول با حلقه ببینه و بعدا بهش بگم سوراخ ندارم. یه جواریی اول بانوشِ سرد و افسار گسیخته رو ببینه بعد بانوشِ باتنی رو.
یارو باید همسفرم باشه! پایه ی مسافراتم.. تو کوه و جنگل و چادر خوابیدنام.. سفر های طولانی با ماشین.
احل شب زنده داری و بیرون رفتن های بی موقع.
کله سحر بیدار شدن برای دیدن طلوع آفتاب.
عاشق «ساعت آبی» باشیم و عشقِ من به نور و رنگ و خورشید و آسمان و زمین رو بتونه درک کنه.. اونم نور رو دوست داشته باشه.
روشن فکر باشه! مطالعه اش زیاد باشه.
آرام باشه و وقتی جوگیر میشم بگه آروم بگیرم و الکی جو ندم.. منم جیغ بزنم سرش و اونم خیلی ریلکس با یه لیوان چای در دستش نگام کنه و بخنده.
درکم کنه.
دنیا دیده باشه و کاری.
ریسک پذیر.
به آدم ها احترام بگذاره و با شعور باشه.
احل هنر باشه.. نه از این هنرمند اسکل الکیا ها... به کارش مسلط باشه و الکی قُمپُز جایی نیاد.
بام برقصه.
احتمالا به من یکی می خوره که آرام تر از خودم باشه، ولی خجالتی نباشه و رک حرفاشو بزنه.
رک باشه، ولی نه خیلی رک.
مادیاتمونو بدیم به باد و کشتیمون به گل بشینه و بازم خوش باشیم.
واقع بینی احل رویا باشه و تخیلاتم اذیتش نکنند و باهام خیالبافی هم کنه.. و خوب اون خیالبافی هارو من معمولا می خوام واقعی کنم.. پس جدیم بگیره.
به نظرش لاک های کَنده کَنده شدم ناز باشند یا لااقل چندشش نشه.
هدف و آرزو داشته باشه! و برایشون بجنگه.
خیالبافی کنه.
رو زمین بام بشینه و وقتی هیچی پول نداریم هم بریم سفر.

خلاصه پایه باشه و عاشق.
این ها نکات کنونی در موردش اند..
اسامی مورد علاقه ام برای فرزندانِ گولمگولم که این روزا تو ذهنم اند: ثریا، فیروزه، طاها، رضا، صبا، لیلا

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۸
بانوش

سلام!

«یکی بود که می خوند.. زمین افسرده و پیر، تو صحرا ناله ی شیر، تو کوه ها دیو صد سر، همه مردا تو زنجیر.. یکی بود که می خوند.. پدر کجای قصه ناپدید شد؟ پریش موی مادرم سپید شد.. یکی بود که می خوند.. یکی بود که می خوند..»

این آهنگ از دیروز در لپتاپم داره پلی می شه.. آرام بخشه.

دیروز کتاب عکسِ سباستیاو سالگادو رو از شهر کتاب خریدم.. عاشق شهر های کتابم.. شعبه ی دیشب در تیراژه 2 بود.. شعبه ی فدک رو هم خیلی دوست دارم.. دوست دارم توش برم و زندگی کنم.. دورت پر کتاب، آدم های جالب و موسیقیِ خوب.

سه روزه سرم پاره وقت گیج میره.. فکر نکنم طوریم باشه.. امیدوارم. البته اگر طوریم باشه هم هیجان انگیز میشه.

هیبتی شدم!!!
عضلاتمم که در دوردست دارند برایم دست تکان می دهند و تجدید خاطرات مشترکی که در گذشته داشتیم را می کنند.. و شاید به روهَم ریختنِ من با چربی ها حسودی کنند. آیا..؟!

نوبتِ «Formidable» شد.. امسال کلاس فرانسوی هم شاید برم..

دیشب با هدی و شوی عزیزش و مینا و زهرا رفتیم سینما.. این فیلم جدیده ی لیلا حاتمی و شهاب حسینی رو دیدیم... دوران عاشقی اسمشه. چقدر لیلا حاتمی نازه!

مجید سعیدی هم درخواست دوستی ام در فیسبوک را قبول کرده! خداییش این اتفاق جذابیه!

وقتی داریوش بچه بود، به چیا فکر می کرده؟ آیا مثلا داریوش کوچولو کتک می خورده از مامان باباش؟ یا معلماش دعواش می کردند؟ یا بچه بود فکر می کرده دو هزار و پانصد سال یادش زنده باشد؟ یا ساز می زده؟ دوست داشته ساز زدن رو؟ بازی مورد علاقه اش چی بوده؟ نقاشی هم می کشیده؟ کلماتِ مورد علاقه داشته؟

در همسفری با سوینده فهمیدم چقدر آلمانی ها در مورد هیتلر سکوت می کنند. راستش.. ی=هیتلر کار های بدی کرده.. خیلی بد.. اما ترک ها که ارامنه را قطل آم کردند فرق داشتند با هیتلر؟ فاطمه یک سؤال خیلی خوبی که منم بهش فکر کرده بودم پرسید: الآن هیتلر کجاست؟
کجا جسد اش را دفن کردند؟
و من از خودم می پرسم که دو هفته بعد از مرگ اشش، هیتلر چه شکلی بود قیافه اش؟

امروز هم خیلی لش هیچکاری نمی کنم.. از وقتی مامان اینا اومدن ایران قشنگ شدم مثل این دختر های لوس و نونور و سوسولِ الکی مرفح که هی خرج می کنم و هیچ کار خاصی نمی کنم.
در اصل، باید عکس ادیت کنم. پنج کار منتظر تحویل دارم.. و عکس های گذارش طولانی مدتم رو نیز می خوام دوباره ادیت کنم.

ارز کنم.. دیشب خواب دیدم بچه دارم.. ولی خواب خیلی مریز و قاطی ای بود. بچه هه رو بهش بی محلی می کردم.. ولی یه بار بش شیر دادم.. بعد ولش کردم رفتم طبقه پایین جایی که بودیم.. بعد یادم افتاد این هنوز بادگلو نزده.. نکنه بمیره.. رفتم دوباره پیشش بادگلو زد و شیر از دهنش اومد بیرون، که برای من چندش آور بود.. و کلی از آدم هایی که می شناسم یا تو محیط های مختلف دیده بودم را دیدم.

بی محبتم چقدر!
این رو هر روز در رفتارم با مامانی می فهمم.

حوس «دلشکسته» رو کردم. حوس ایران ماندن.. آلونکی در مرکز تهران... واااااای..!

بدرود.

پ.ن.: تو خوابم خیلی برام جالب بود چه حسی داره شیر دادن به یه بچه.. اولا که هنوز به پختگی ذهنی نرسیدم بتونم بگذارم موجودی از من تغذیه کنه.. دوما هنوز برایم مقداری چندشی هست.. و سوم تو خواب هی می خواستن این اتفاق رو حس کنم و می دونستم اتفاق خاصیه، ولی اونموقع که حسِ خیلی خفنی برایم نداشت.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۶
بانوش
سلام.
پردیس عجب بچه ایه.. جابهحالم رو می فهمه.. چیزی بهش نمی گم ها؛ ولی از خودش می پرسه چرا استرس داری یا چرا ناراحتی.. لامسب چهره خوانی می کنه.. هیچکی هیچی نمی فهمه ولی او خیلی تیزه. دمش گرم!
دیروز دوستِ قزوینی به تهران آمد و با یاسی و کیمیا و فامیل دوست جان و اوایل هم سوینده، رفتیم بیرون. وقتی دیگه فقط فارسی زبان ها بودیم خیلی خوش گذشت!
آقا یکی بود، یا هست، ما مفداری تو نخشونیم. اما شخصیت گند و گه!
حالا همه این ها به کنار، نمی فهمم چرا محو شدم یک دفعه.
کیمیا یه نظریه ی خوبی داد.. این که یهو دیده دارم میام ایران و جدی داره می شه و حوصله جدیت نداره و کشید کنار.
چه می دانیم... به ظرم هر فردی، باید شهامت داشته باشه پشت کارش بایسته و جواب داشته باشه.
یه چیزی که هست، اینه که من باید رویداد ها را هضم کنم و بگذارمشون کنار. الکی نمی تونم بپذیرمشون. و این قضیه چیزیه که انگار بی دلیل و منطق باید بپذیرمش. چه می دانم.. پوچی تو دنیا خیلی زیاده. و خوب اگه براش قضیه یک درصد هم ارزش داشت، اینطوری نمی کرد.
اما خوب هنوز کامل هضمش نکردم. (به نظرم کلمه ی هضم اگه با ح نوشته می شد خیلی شکلش زیبا تر می شد!)
انگاری... انگاری دیگه تو مسیر عکاس خبری افتادم.. اینو وقتی فهمیدم که برای کیمیا چس ناله می زدم و براش از درسم و تجربیات و افکار این یک سال اخیرم گفتم. یا برای دوست دختر خالم از زندگی و آیندم گفتم.
خودم رو می بینم وقتی چندین سال دیگه برم پیش فامیل و دوستام، بچه دار شده باشند؛ برای بچه ها هدیه و سوغاتی های جالب بیاورم و شب بنشینیم دور هم برایشان از داستان هایم تعریف کنم. از کوه های تبت، از جزایر فیجی، از جنگل ها و شبرنگ های کانادایی، از ماهیگیری با اسکیمو ها، از رقاص های هندی و معادِنِ آفریقا.
باهاشون آشپزی می کنم و یکی دو هفته مثلا خانه حسین می مانم. بعد دوباره بارم رو می بندم و ادامه می دهم. میام به خانه ی کوچکم در مرکز تهران سر می زنم.. تو حمامم فیلم ظار می کنم، کافه می رم، پیش خالم و مادر بزرگمینا، پیش یاسی.. سوار ماشین می شوم و می روم دریا... می روم و میروم و باز هم می روم.
وقتی به آیندم فکر می کنم، کنارم نه مردی می بینم و نه فرزندی.. تلخ است.؟
نیاز به وقت و ورزش و آسایش دارم. به دریا.
فردا یا پسفردا احتمالا میرم شیراز. تو راه برگشت یک سر به قزوین خواهم زد. خوشم برا خودم تو این کشوری که زن هیچ حقی نداره.
رفت که رفت./
ارتودنسیِ درون دندان هایم خرات شده، سیمش مدام فرو می رود در لبم وقتی حواسم نباشد.
لاک مشکی می خواهم بخرم.
بچه که بودم، از کلمه ی «مشکی» هیچ وقت استفاده نمی کردم و صدایش برام غریب بود. می گفتم «سیاه». اما الآن مشکی بیشتر تو دهنم می چرخ.
آهنگی از پالت پخش میشه.
بریم چای.
بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۶
بانوش

سلام!

رسیدم ایران و دو هفته از ورودم به مرز می گذرد! جل الخالق! چه زود گذشت!
بدیِ سفر های ایران اینه که چون طولانی اند و خوبه حالت، اصلا نمی فهمی روز ها چه طور مثل برق گذشتند.

خیلی خوبه اینجا... هواش.. فامیل.. همه چیش!
مترو سواریاش.
هر چند زندگی اینجا سخته و پیشرفت سخت تر، ولی خوب حالم خوبه.

سه روز تهران بودم تا دوستم هم اومد. آخه گذرنامه اش دیر رسید دستش.. و این اتفاق هر چند برایش دویست یورو بیشتر آب خورد، اما اتفاق خوبی بود. چون وقت کردم در روز های اولم ببینم کجام و اینجا جه خبره. ماه رمضون امسال هم که راجع به اش حرف نزنم سنگین ترم.
روز عید فطر، با فاطمه بهبودی عزیز دیدار داشتیم. فاطمه گذارشی در مورد مادران شهدا تهیه کرده که در مسابقه World Press Photo جایزه برده. خـــیــــلـــی دوستش دارم! او زنیست ساده و به ظاهر معمولی، متین و شدید با محبت... وقعا دوستش دارم.. انگاری هدی است.. هم ازش کلی چیز یاد گرفتم و هم کلش فوق العاده است! ازش پرسیدم چرا عکاس شدی و جواب داد «نمی دونم.. چون دیوانم.» و لبخند بر لب داشت.هر چی صفت خوب ازش بنویسم کم نوشتم.. خیلی خانم نازنینیه!!! خیلی!!!!!!!! کارش هم عالیه! منو دوستم می گیم Anja Niedringhaus هه ایرانیه.. تنها یا اولین خانم ایرانیه که کارش این قدر خوبه! بهم گفت باید تو کارم خودم باشم.. و طوری که مناسب منه کار کنم. گفت با مجید سعیدی قبلا حرف می زد و می گفت من می خوام مثل فلانی شوم. مجید بهش گفت دنیا نیازی به کسی که شبیح فلانیه نداره. چون او هست. و فاطمه گفت باشه، پس می خوام فاطمه بهبودی باشم. و موفق شد.

دیگر ارز کنم که در این مدت دو شب تبریز بودیم، یک شب ارومیه و دو شب کنار قره کلیسا، نزدیکیِ چالدران. دو شب ها رفت و برگشت در اتوبوس بودیم.
روز اول سفر رفتیم بازار تبریز رو دیدیم و با میزبان کائچسورفینگ مون رفتیم مهمانی. شبش هم بالِ مرغ درست کردند و آقا رسول بیش از یک ساعت تلاش کرد تا در سماورِ زوغالی، برایمان آب جوش بیاورد و چای درست کند. که سر انجام حدود ساعت یک یا دو بالاخره چای مان را میل کردیم و در حیاطشان خوابیدیم. صبح همان روز هم در قهوه خانه ای در خیابان فردوسِ تبریز چای و سرشیر عصل و پنیر محلی و نان داغ سنگک خوردیم. روز دوم مختص کندوان بود. روز سوم رفتیم ارومیه و از دریاچه ی خشکیده عکاسی کردیم.. سی کیلومتریه شهر پیاده شدیم و 5 ساعتی چرخیدیم.. عکسای خوبی هم گرفتیم. بعد از غروب آفتاب هم کم کم فامیل دوستمون اومد دنبالمون. ئمشون گرم! اگه نبودن ما همونجا باید می ماندیم تا صبح پیاده برسیم ارومیه. روز بعد عاظم چالدران شدیم.. در جاده از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم سمت قره کلیسا. بامبول داشت و من در اصل اصلا و بعد از چونه زدن یک ساعت توانستم برم در جشن ارمنی ها.. که وارتان گفت بیخیال و می توانم تمام مدتِ جشن تادئوس مقدس آنجا باشم. وارتان برامون ناهار گرفت و چادرمون رو علم کردیم. کلیسا بین کوه بود و یه کم پایین که می رفتیم، می توانستیم بنشینیم دم آب. ما هم ناهار را دم آب گذراندیم با یک بگای بیست و دو ساله، دانشجو عمرانِ گیام نور تهران. اسمش رو متاسفاده یادم نیست چون سخت بود... اسم های ارامنه خیلیاشون سخت هستن ولی خیلی هایشان هم بسیار زیبا هستند. گسر مثبتی بود خیلی.. خیلی ها.. مثبتیش هم موجب گوگولی بودنش بود.. انگار یه پسر بچه بود و من خودم با سن خودم که به بچه ها می گم آبنبات می خوای خاله.. معسومیتِ خاصی داشت! ما اول فکر می کردیم یپا داریم چون من ارمنی یا مسیحی نیستم، بعد فهمیدیم اینا مراقب دوستمن چون از اون ور دنیا اومده.. که خوش بگذره بهش. کنار کلیسا هم روستای قره کلیسا بود که احالی اش کرد بودند. یک نکته: کرد ها هم چشم های خیلی زیبایی دارند، هم زیبا و مهربان اند. نکته ای دیگر: بازاری های تبریز خیلی با شخصیت بودند! مرد های بازاری به معنای واقعی، با مرام و به نظرم درست کار. خلاصه، رفتم تو ده و با کودکان اش دوست شدم. دوستان اصلی ام چهار پسربچه از روستای شوت بودند: نیما و برادرش مانی، آرش و محمدرضا. نیما و آرش هشت یا نه سالشون بود، مانی و محمد رضا هم شش یا هفت. راستش زیبا ترین تجربه ی این سفرم، به غیر از دیدن عزیزان و فاطمه، و شاید هم بهتر از آنها، همین کودکان بودند که خیلی در دلم جا شدند. چه ذوقی می کردن... و وقتی دلشون برام تنگ می شد، بهش بر می خورد که می گفتم خیلی شیطونه.. وقتی اون پلیس هیز از دور آمد و ترسیدند.. وقتی اسمم رو از فاصله ی دور صدا می کردند.. می گفتن من دوست دخترِ نیمام.. خیلی ناز بودند.
کلا شنیدن اسمم در فارسی حسِ شیرینیه! ولی زیباترین صدا رو وقتی اسمم داشت که آرش و محمدرضا و نیما صدام می کردند. و دیگه خیلی از ارمنی ها هم مارو می شناختن. روز بعد هم چند تا قربانی کردن گوسفند دیدم، روز قبل اش برای اولین بار در زندگی ام مرغ ناز کردم و از کشتن حیوانات چندشم شد. از صدای خونی که از رگ پس از بریدن سر بیرون می ریخت. بعد رفتم تو روستا.. یک عالمه عکس و مهربانی و طعم ماست محلی با شیر گوسفند. عصر یکم روی کوه رفتیم. و شب را پیش یک خانواده ارمنی با دوستانشون گذراندیم. و رقصیدیم. و تجربه ی جالبی بود.. بعد از ظهر روز بعد هم با اتوبوس گروهی از ارمنی ها بازگشتیم تهران. شب اول هم حسابی یخ زدم تو چادر! نصف شب بیدار شدم و غمم گرفته بود که چطور شب را صبح کنم. شب دوم ولی سه تا شلوار و شه تا بلیز پوشیدم و خوب خوابیدم. دیروز غرب تهران بودم.. پیش زهرا.. رفتیم یادی از قدیم کردیم.. پارک آموزگار و کانون پرورش فکری که دقیقا مثل قدیم بود که باور نکردنیه یه درصد هم تغییر نکرده باشه.. با آریاشهر و آب زرشک و تیراژه و پیاده روی و سر انجام رسیدن به مترو و یک عالمه تو راه بودن. اما خوش گذشت. امروز هم ناهار با خاله رفتیم مسلم. غذاش بد نبود اما فضاش خیلی بیخود بود... شلوغ و پر استرس.. اصلا حال نکردم! و غذاش خیلی الکی زیاد بود.. چه کاریه آخه؟!

فردا شب با خاله می رم یه نمایش کمدی که بعید می دونم خوشم بیاد و فقط برای پیششون بودن، می رم باشون. این نمایشای کمدی به نظرم آشغالن.. پارسال رفتم یکی رو، همش فقط هی در موردآلت حرف می زدن و الکی می خندیدن.. سطح اش خیلی پایید بود. و مهمان های خارجی فردا می روند الم کوه و دماوند. منم پنجشنبه احتمال خیلی زیاد میرم قزوین.

شیشه ی لپتاپم هم همان روز های اول شکست.

تا به زودی،

بدرود.

پ.ن.: الآن که آهنگ «حرفی داری» داریوش پلاک رو گوش می دهم ولی آهنگ Me & You از Take it easy Hospital قشنگه، پیشنهاد می کنم باش آسنا شید.
پ.ن.2: در این مطلب از مزاحمت ها فاکتور گرفتم.. مخصوصا آن های دم دریاچه ارومیه و مال پلیس هیز.
پ.ن.3: امروز گشت ارشاد بهم برای مانتوم پیر داد. حالمو بهم می زنند.. طوری رفتار کردند انگار یه قاطل جانی رو گرفتم.. زنیکه از ون پیاده شد، یه مرد الدنگ هم به همراهش و چُسِ موتورسوار هم با اصلحه اش ایستاد کنارمون. وتقا این آدم ها چطور فکر می کنند و در زندگی شون چه احدافی دارند؟ آشغال ها.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۸
بانوش

سلام!

هنوز خونمونم.. بلیط اتوبوسم رو لغو کرده بودم چون فکر کردم باید برای دوستم برم گذرنامه اش رو بگیرم چون هنوز گذرنامه و ویزاش نرسیده به دستش.

و.. فکر کنم تو میراث آلبرتا 2 بود این حرف رو شنیدم.. یک هفته قبل از رفتنت خوش حالی. دو روز قبل اش با ذوق از همه خدافظی می کنی. وقتی تو هواپیما می شینی و می پری، غمت می گیره و پیش خودت می گی کاش کشورم جایی بود که نیاز نبود بروم.

الآن، ترس از این سفر سراغم اومد. تا صبح خوش حال بودم.. ولی الآن ناراحتم از دلتنگی ام برای خانواده و.. راستش هر روز دیدگاه هایم به این و اون تغییر می کنه و فعلا خاله جان و بقیه رو معبدِ اعتمادم نمی بینم.. راستش کسی رو نمی تونم در این لحظه با چنین دیدی اونجا ببینم.
گُرخیدم.
از مسئولیتی که شاید ایران در انتظارمه، حتی همین مسئولیتِ سر زدن به این و اون، رویم فشار ایجاد می کنه و بائث ترسم میشه. در اصل، دوست داشتم فقط با کوله پشتی ای که پس دادم بروم یک جایی که غریبم.

مثلا نیو یورک. یا.. نروژ. می خوام آسمانِ پر ستاره ی نروژی ببینم..

بدرود.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۲
بانوش